در دورانی که مسائل و مشکلات روزمره جامعه به نحو قابل توجهی افزایش می یابد، باید راه روش مدیریت و مقابله با ناهنجاری های ناشی از این مشکلات را آموخت.
یکی از مهم ترین نکات داشتن یک خانواده خوب، یادگیری مدیریت آن است که باید راه روش آن را دانست.
مشاوره زوج درمانی امروزه یکی از مهم ترین مباحث مشاوره ای می باشد که با جدی گرفتن آن مانع از وقوع بسیاری از مشکلات خواهیم بود.
ارزیابی، درک و درمان مسائل مرتبط با سلامت روان را نمی توان جدای از زندگی نرمال دانست و این مسئله از موارد پایه ای زندگی خواهد بود.
من دیروز بهم تجاوز شد با اینکه پریودم.و این خیلی روی من اثر گذاشته به خانوادمم نتونستم اینو بگم اصلا نمیشه.با رفیقام درموردش حرف زدم بازم اروم نمیشم همش بغض گلومو میگیره
در زندگی احساس شکست میکنم و ارزو دارم کاش جای دیگری در زمان دیگری بودم
🥲نیاز دارم هرچه زودتر با یکی حرف بزنم
مدتی هست باتوجه به تحقیقاتی که داشتم متوجه شدم ممکنه دچار اختلال دوقطبی باشم چون خیلی از لحاظ رفتاری در فراز و نشیبم گاهی خیلی خوبم و گاهی خیلی بد!
من توسط پدر و برادرم مورد آزار جنسی و شکنجه شدید جسمی قرار میگیرم و بخاطر اضطراب و ترس زیاد زندگیم مختل شده. خیلی خیلی سخت تلاش کردم ازشون جدا بشم،دوبار دانشگاه دولتی روزانه قبول شدم و مدتی خوابگاه بودم ولی بخاطر نداشتن هزینه های اولیه زندگی و عدم حمایت از طرف خانواده، مجبور شدم برگردم شهرم تا کار کنم. گاهی با تهدید مرگ از چاقو و یا میله فلزی استفاده میکنند گاهی توی کتک زدن ،تا جایی پیش میرن که من بیهوش میشم و همسایه ها پلیس خبر میکنند. من میدونم که یک انسان بالغ ،مستقل و شریف هستم ،نه یک اسباب بازی جهت تخلیه خشم یا شهوت دیگران این نوع زندگی حق هیچ انسانی نیست.
اتفاقاتی در گذشته افتادن که همش فکرم درگیر اونهاست و نمیتونم از سرم خارجشون کنم
سلام ممنن میشم کمکم کنین :( من دخترم 20 سالمه پارتنرم 32 سالشه از هم دوریم رابطمون لانگ هست . همدیگرو اصلا از نزدیک ندیدیم و یکی دوبار باهم تماس داشتیم بخاطر شرایط و البته وقتی بهش گفتم بهم زنگ بزن بهم گفت نمیخاد همینجوری چتی خوبه :( ما یکساله تقریبا که باهمیم پارتنرم قبلا عاشق کسی بود یه 7 یا 8 سالی باهاش بود و اون زن بهش نگفته بود که متاهل هست و بچه داره وقتی پارتنرم میفهمه خیلی ناراحت میشه و یک سالی هس که دیگه باهاش نیس ولی اون زن دست برنمیداره و هی اطراف پارتنرم میچرخه و میاد حرف میزنه به این موضوع هم اشاره کنم که هم پارتنرم هم من و هم اون زن در یک سایت چت میکردیم باهم و ناراحتش میکنه و میره یمدت دیگه بازم میاد من چیکار کنم خیلیی ناراحتم که پارتنرم وقتی اون میاد بازم اونو دوسداره اهنگای عاشقانه میذاره که مخاطبش اونه و من داغون میشم با دیدن این وضعیت و میخام به پارتنرم بگم که دیگه باهام حرف نزنه و تنهام بذاره :(
سلام و درود... مدتی هست که به دلیل شرایط متفاوت اطرافم درگیر ناراحتی دائم و حتی گریه های شبانه هستم،به طوری که عملا کل زندگیم مختل شده و هیچ انگیزه و توانایی ای برای انجام هیچ کاری ندارم...خواهش میکنم راهنماییم کنید🙏🏻🙏🏻🙏🏻
من آرام هستم و داخل یه شهرستان کوچیک داخل استان فارس زندگی می کنم و عاشق اینم که فوتبالیست بشم و داخل یه تیم به نام ستارگان خور فوتسال بازی می کنم ، آیا می تونم برم به تبم منچسترسیتی داخل انگلیس و اونجا بازی کنم یا آینده ای ندارم ؟
سلام، من در حال حاضر با چندین مشکل روانی دست و پنجه نرم میکنم که باعث شده به شدت احساس تنش و استرس داشته باشم. تصمیم گرفتم برای کمک به شما پیام بدم تا شاید راهحلی پیدا کنم. اول از همه، احساس میکنم که درونم یک فشار سنگین وجود دارد که باعث افسردگی و بیانگیزگی من شده است. این احساس بیارزشی به من دست داده و گاهی فکر میکنم که هیچ چیز در زندگیام اهمیت ندارد. احساس میکنم حتی تلاشهایم برای تحصیل و آینده هم بیثمر است. یکی از بزرگترین منابع استرس در زندگی من، فشار شدیدی است که درگیر امتحانها و مراحل تحصیلی هستم. بهویژه با آزمون IELTS، که برای آینده تحصیلیام در ایتالیا ضروری است. این استرس دائماً ذهنم را مشغول کرده و باعث اضطراب زیادی میشود. موضوع دیگری که ذهنم را آزار میدهد، مشکلاتی است که در رابطهام با صدرا دارم. گاهی احساس میکنم که از احساسات او نسبت به خودم مطمئن نیستم و این موضوع باعث ایجاد سردرگمی و فشار روانی بیشتر میشود. ترس از آینده یکی دیگر از مسائل بزرگی است که با آن دست و پنجه نرم میکنم. مخصوصاً نگرانیها درباره مهاجرت به ایتالیا و شرایط جدید زندگی که باعث میشود احساس تنهایی بیشتری کنم. این ترس که دوباره در آنجا تنها باشم و نتوانم با مشکلات کنار بیایم، ذهنم را بسیار درگیر کرده است. من قبلاً در ترکیه زندگی میکردم و اونجا هم تجربه مهاجرت و مشکلاتش رو داشتم. این سختیها هنوز به یادم میاد و وقتی به مهاجرت به ایتالیا فکر میکنم، ترس از روبرو شدن با چالشهای مشابه دوباره منو دچار اضطراب میکنه. الان دوست پسرم در تهران زندگی میکنه و رابطه ما همیشه به صورت لانگ دیستنس بوده، یعنی بیشتر از همیشه ترس دارم که نتونم دوری او رو تحمل کنم. از طرفی، دوست پسرم همیشه در مورد وضعیت رابطهمون حرفهایی میزنه که منو گیج میکنه. هر بار یه چیزی میگه و من نمیدونم دقیقاً احساساتش چی هست و این باعث میشه که بیشتر از قبل سردرگم بشم. نمیدونم این وضعیت چطور ادامه پیدا میکنه و آیا میتونیم رابطهمون رو سالم و با هم ادامه بدیم یا نه. این وضعیت باعث شده که احساس بیقراری زیادی داشته باشم و ذهنم درگیر مشکلات رابطه، مهاجرت، و آینده بشه. از شما خواهش میکنم که راهنمایی کنید که چطور میتونم با این احساسات کنار بیام و از این شرایط سخت عبور کنم در نهایت، احساساتی دارم که گاهی به سمت خودکشی میروم. قبلاً هم این احساسات را تجربه کردهام و حتی یک بار اقدام کرده بودم. اما همچنان این افکار گاهی به ذهنم میآید و احساس میکنم که هیچ راهی برای رهایی از این درد و فشار وجود ندارد. من واقعاً به کمک نیاز دارم تا بتوانم از این وضعیت خارج شوم و به آرامش برسم. امیدوارم با راهنمایی شما بتونم قدمهای مثبتی در این مسیر بردارم
تمرکز ندارم.هیچ کاری نمیتونم انجام بدم. میترسم. غمگینم. فکر میکنم مردن راحت تر ازندگیه
میخوام از همسرم جدا بشم دو ماهه ازدواج کردیم و هر روز دارم بیشتر مطمئن میشم که مناسب هم نبودیم
من نیاز به مشاوره شغلی دارم و برای مهاجرت ممنون میشم راهنمایی بکنید
مدتی است که هیچ ذوقی ندارم و واسه هیچی خوشحال نمیشم و نمیتونم غذا بخورم داعم تو خودمم هیچ حرفی نمیزنم بیشتر تو گوشی هستم و درسام بسیار ضعیف شده
اضطراب بیش از حد هر روز لرزش دست یخ کردن بدن عرق دست و حواس پرتی بیش از که حتی نمیتونم درس هام رو خوب بخونم و هرچی میخونم هیچی متوجه نمیشم بعضی اوقات(در هفته چهار روز ) دوست دارم بخوابم و بیدار نشم اختلال در خواب دارم نمیتونم خوب بخوام یا خیلی عمیق میرم به خواب . زیاد میخوابم(بعد زا مدرسه پنج ساعت ) یا کلا نمیخوابم شب ساعت ۱۲ سعی میکنم بخوابم وقتی متوجه ساعت میشم میبینم ساعت ۳بامداد یا بعضی اوقات هم همون موقع که قصد خواب دارم خوابم میبره هیچ علاقه ای به رفتم به بیرون از خونه ندارم مثل مدرسه ،پارک ، بازار و ... دوست دارم برم یه جایی که هیچ کس نباشه یه خونه باشه که داخلش زندگی کنم و تا چند سال هیچکس سراغی ازم نگیره.
از یک رابطه تقریبا ۶ ساله اومدم بیرون و خب واقعا شرایط درستی نیست دو هفته ای میشه ازین اتفاق و خب بدون هیچ دلیلی گفت ک دیگ نمیتونیم باهم باشیم و برخلاف ظاهرم احساسی هستم و برای هضم این قضیه به مشکل خوردم و واقعا نمیدونم چیکار کنم مطمعنن دیگ نمیشه وارد همون رابطه شد و دنبال راهیم تا کمک کنه ازین مشکل عبور کنم. تشکر
سلام من 20 سالمه متاسفانه هنوز دانشگاه نرفتم اصلا نمیدونم چه رشته ای برم علاقم چیه با رشتههای دانشگاه خیلی آشنایی ندارم من دبیرستان رشتم تجربی بود دوران دبیرستان اهل درس خوندن نبودم بنظر خودم خانواده سختگیرم مقصر بودن من هیچ موقع بیرون نمیرم با دوستام خانوادم خودشونم خیلی اهل بیرون رفتن نیستن ممکنه یک ماه تو خونه باشم خب من جوونم خیلی رواعصابم تاثیر میذاره و دلم میگیره محیط خونمون خیلی سرده بابام باهام ارتباط خوبی نداره اصلا حتی تو خونمم راحت نیستم سر همین قضیه خیلی حال و حوصله درس خوندن نداشتم از طرفی فشار دلگیری خونه از طرفی مجبور باشی درسم بخونی سخت بود برام یا حداقل برای من سخته چون همیشه ذهنم به بیرون از خونه فکر کرده ولی بحرحال خانواده ام میگن تو تنبلیت ربطی به سختگیری نداره شایدم درست بگن واقعا نمیدونم بحرحال نتونستم تا الان دانشگاه برم الانم نمیدونم چه رشته ای برم و حتی علاقه ی واقعیم رو نمیدونم چون تو زندگیم همش خونه بودم تجربه ای ندارم ولی ارتباط دوست دارم مثلا دوست دارم آدمای جدید ببینم باهاشون حرف بزنم جاهای جدید برم بگردم راجب رشته ی گردشگری گفتم(لیدر تور) مامانم میگه علاقه ی تو به تجربی ی علاقه ی توهمی بود علاقت به گردشگری همینجوری توهمیه این رشته بدرد تو نمیخوره برو زبان راحته مدرک حداقل بگیر الان نمیدونم چه رشته ای برم که کار و درآمد خوبی داشته باشه و اینکه توش علاقه و استعداد داشته باشم
من خانم ۶۲ ساله با سابقه دوبار افسردگی . الان افسردکی سوگ پدر و قرص فلوکسامین سه ماهه میخورم . دیگه خسته شدم
سلام من از 6 سالگی اصلا نفهمیدم کی و کجا فقط جون میدادم ک فقط ی لحظه نگاش کنم خییلی هم آدم مغروری بودم اصلا ب روش نیوردم ک دوسش دارم اونم زیاد انگار حسی نداش بهم دیگ گفتم حسی ب من نداره سعی کردم فراموشش کنم هرکاری کردم نشد نتونستم هرشب خوابشو میبینم خییلی عذاب میکشم دلم نمیخواد دوسش داشته باشم اما نمیتونم وقتی میبینمش باز بهم میریزم و من ازدواج کردم و بچه دارم شوهرمم خیییلی دوس دارم من واقعا عذاب میکشم نمیخوام این آقا رو دوس داشته باشم اما نمیتونم وقتی میبینمش باز بهم میریزم حالم بده چیکار کنم
پدرم سرطان داره ، و من از استرس دارم میمیرم ، غده ای در بینی و زیر گلوش در اومد که گفتن خوش خیمه و شیمی درمانی شروع کرد ، الان یکماهه شیمی درمانی تموم شده و موهای پدرم داره در میاد اما دوباره اون غده ی بینی برگشته
من افسردگی دارم دوستم باهام قهره و نمیدونم چیکار کنم سر یه سو تفاهم باهام قهره لطفا کمکم کنین
وقتی بایدبرم دکترحس بدی دارم ووقتی دکتربگه عمل لازم داری خیلی بهم می ریزم وناراحت میشم نمی دونم چکارکنم درچنین مواقعی که این اضطراب کنترل وروم اثرنذاره
بادرود اینجانب آقایی ۴۰ساله و مجردباتیپ شخصیتistj دارای مدرک تحصیلی ارشد حقوق وکارشناسی حقوق ومدیریت میباشم ۵سال پلیس بودم و۱۰سال مدیر دفتر دادگاه از پلیس به علت عدم ناسازگاری باروحیاتم استعفا دادم و هم اکنون از کار در دادگاه بیزار شده ام محیطی پر از تشنجواسترس وبی عدالتی وعدم پیشرفت من به. امید قضاوت پای در دادگستری گذاشتم وعلی رغم چندین بارقبولی درآزمون قضاوت هرمرتبه درمراحل گزینش مردود شدم ودیگر کاملا انگیزه ام را از خدمت از دست داده ام با وجود قبولی درآزمون وکالت دادگستری با استعفایم به علت کمبود نیرو موافقت نمیکند و میبایست غیبت نمایم تا اخراج گردم ومعلوم نیست این پروسه چه مدت طول بکشدودراین مدت از درآمد کارمندی ونیز وکالت هم محروم میشوم از آنجائیکه کاری تخصصی بلد نیستم درتنگنا قرارگرفته ام از محیط دادگاه بیزار از بیکاری بیزارتر حتی به عنوان آخرین راه به مهاجرت فکر میکنم که حداقل در کشور بیگانه کارگری کنم اما دیگر دغدغه ذهنی نداشته باشم . تمنا میکنم مرا راهنمایی نمایید که چه کنم.
سلام روزتون بخير باشه من يه خانوم 25 ساله هستم و درگير رابطه با ي اقا هستم ك همكارمه اوايل همه چي عالي بود خيلي رويايي بود كم كم ازم فاصله گرفت و رابطه ما ب سردي ميره من تو زندگيم پشتوانه نداشتم و كودكي سختي داشتم چندين سال كار ميكنم و تحت فشار رواني ام هر چقدر تلاش ميكنم فايده اي نداره و خودمو نابود كردم اتفاقات بدي افتاده برام تو زندگي خانوادم مجبورم خيلي كار كنم و هر چي دار و ندارم رو ب خانوادم برا پول پيش خونه و مخارج دادم هيچ هدفي ندارم و داييم ب خودكشي فكر ميكنم
سلام وقت بخیر اتفاقی برای من افتاده که بشدت احساس بی ارزشی، دوست نداشتن خود، نا امیدی میکنم و از طرفی هم کسی که دوستش دارم از دست دادم و حس وابستگی رو نمی توانم در خودم از بین ببرم نیاز به مشاور متخصص دارم ممنون میشم اگر بتوانید کمکم کنید.
سلام . من فکر میکنم که بیش فعالم از بچگی دائم راه میرفتم و جست و خیز میکردم. نشستن برای مدت طولانی برام عذاب آوره و معمولا وقتی رو صندلی میشینم پامو تکون میدم . نمیتونم برای مدت طولانی رو یه چیزی تمرکز کنم همین واسه کنکورم هم مشکل ایجاد کرد چند خط که میخوندم حواسم میرفت یه جای دیگه یا شروع میکردم به راه رفتن ، کارام رو خیلی عقب ميندازم و خیلی وقتا حواسپرت و فراموشکارم حالا سوالم اینه که من واقعا بیش فعالم؟و برای درمانش باید چیکار کنم؟
سلام من الان 7 ساله از دواج کردم هرچه به همسرم میرسم ولی فایده ی نداره میگه سیرم نمی کنمی وهمیشه میره دنبال دوست دختر بازی نمی دونم چه کار کنم دیگه نمیتونم تحمل کنم خیلی بهم بی احترامی شده حردفه گفتم اشکالی نداره بیشتر بهش می رسم ولی نمی شه بچه دارم بچم چی میشه ولی این دفه خیلی فرق میکنه بهم خیانت کره بهش میگم بیا بریم روان پزشک رازی نمی شه
روهدفام تمرکز ندارم بعد چند وقت انگیزم کم میشه هرکاری دست میزنم ۲ تا۳ماه هستم بعدش دست میکشم
سلام من 25سالمه حدودا.5ساله که قصد ازدواج داریم و خانواده م به شدت مخالفن دلیلش هم شفل آزاد داشتن ایشونه و میگن که ما کارمند میخوایم تا حالا حدود 5بار خواستن بیان ولی خانواده م جورین که حتی اجازه ملاقات نمیدن و مخالفن ایشون گفتن هر کاری شما یگید من انجام میدم و راضی نمیشم بسیار بسیار آدم موجه و با کمالاتی هستن الان از هنه دنیا ناامید شدم بعضی وقتا قمر قرار یا ازدواج از طریق دادگاه به سرم میزنه ولی یازم میگم صبر کن شاید درست شد چیکار کنم ؟
سلام من الان چند روزه که فهمیدم شوهرم بهم خیانت کرده دلم نمی خواد دیگه باش باشم ولی دوبچه دارم ازاین بدتر که بار اول نیست وحردفه که میفهمم بهم میگه از نظرجنسی بهش نمی رسم اگر تا حالا باش موندم بخواطر بچه ها بوده یا بخواطراینکه بعد ازطلاق پشیمون شم همیشه می ترسیدم بعد از طلاق دوست ندارم یکی دیگه بهم دست بزنه برای اینکه دوباره شوهرنکنم پشیمون می شدم واز خودم زیادی مای می زاشتم مثلا ازکارای که دوستداشتم ولی اون نمی زاشت دست کشیدم وقت ناراحتم تو خودم می ریختم که ناراحت نشه ونره دنبال اون کارا
سلام وقت بخیر من امسال میخوام انتخاب رشته انجام بدم ولی هرچی که فکر کردم به هیچ شغلی علاقه ندارم
سلام وقت بخیر من دیپلم حسابداری دارم بعداز اینکه کنکور دادم و دردانشگاه قبول شدم ترم اول هم گذروندم اما الان احساس میکنم هیچ علاقه ای به این رشته ندارم و همچنین درس خواندن و تاالان نمیدونم که به چه شغلی علاقه دارم
سلام... ده سالی هست عزیزی فوت کرده که با من هیچ نسبتی نداشته و منو نمیشناخته اما من عاشقش بودم... تو تمام این ده سال هرگز نتونستم فراموشش کنم و حتی واسه اینکه بتونم بهتر کنار بیام دانشگاه رشته ی هنر انتخاب کردم و درس خوندم که سرم گرم بشه اما فایده نداشت... هنوزم خوابشو میبینم و بغلم میکنه و تو خوابام منو میشناسه انگار... حسش میکنم... با اینکه نیست اما دلم نمیخواد با هیچ مردی حتی هم کلام بشم... دلم براش تنگ شده افسردگی شدید گرفتم و روز به روز از نبودنش دارم بدتر میشم... بهم راهکار فراموش کردن ندید چون میدونم امکانش نیست و عشق واقعی فراموش نمیشه... فقط بگید چطور انگیزه و تمرکز بهم برگرده بتونم کار کنم و خودمو از این شرایط نجات بدم... در ضمن بگم که هر کاری بگید کردم از ورزش و درس و کار تا هر موضوعی... نمیتونم ! وقتی دلم براش تنگ میشه نمیتونم هیج کاری بکنم و فقط عکساشو نگاه میکنم... خیلی موارد دیگه هم هست که الان ذهنم یاری نمیکنه فقط میگم خسته شدم از زنده مانی... دیگه هیچی خوشحالم نمیکنه... همه چیز برام مقطعی شده...💔
سلام.من اصلن نمیتونم باافراد غریبه دوست بشم
چرا باید زندگی کنیم در صورتیکه هیچ چیز بروفق مراد نیست هرچی میدوی به هیچ چی نمیرسی
درباره رشته ای ک میخوام بزنم میخوام تحقیق کنم ازتون
حدود ۳ ماه پیش پس از یک دوره دارودرمانی باردار شدم .چه در زمانی که برای بارداری اقدام میکردم چه بعد از مثبت شدن جواب آزمایش افکار منفی به شدت آزارم میدهد.ابتدا این فکر که اگر باردار نشم چه مشکلاتی خواهم داشت زندگی را به من زهر کردخ بود.حتی باور کرده بودم که هیچوقت باردار نخاهم شد. پس از بارداری در این سه ماه هر لحظه از فکر اینکه نکنه بچه سالم نباشه.یا به هر دلیلی سقط بشه رها نمیشم.هربار که برای سونوگرافی یا آزمایش مراجعه میکنم تا حاضر شدن جواب و مراجعه به پزشک این افکر بیشتر میشه و احساس میکنم این وسواس داره شدید تر میشه.
دوست پسرم یک برادر دوقلو داره که باهم کار میکنن و شرایط مالیشون حدودا یکسانه. یه خواهرم دارن که از خودشون کوچیک تره. اما همیشه خرج های سنگین و اکثر خرج هارو میندازن گردن دوست پسر من و خودشم چیزی نمیگه و این موضوع واقعا منو عذاب میده. از اونجایی که قصدمون جدیه و قراره واقعا ازدواج کنیم من خیلی از این موضوع میترسم و کلا هم دیگه حس بدی به خانواده اش دارم. نمیدونم چکار کنم من زیادی حساسم یا اینکه چجوری باید این موضوع رو بهش بگم اصن الان فکر میکنه من سنگدلم یا حسودم. باباشون کلا خرج دخترشو نمیده اینا همش خرجشو میدن من به اینام فکر میکنم پسفردا قراره کی برای خواهرش جهاز بخره چی میشه اینا خیلی روانمو به هم ریخته و همش فکر میکنم نکنه واقعا دارم اشتباه میکنم
هیچ چیز برام ارزش ندتره